پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | ماه: آبان 1397

بایگانی

بی نوایان

بی نوایان

یاسر سیستانی نژاد

طنزیماتچی

روزنامه شهروند نوشت:«نبض ادبیات کودک، ضعیف می زند.»

تغار به شکم روی میز خوابید. تَهِ مدادش را به دندان گرفت و پاهایش را در هوا تکان تکان داد. مخاطب خاص لی لی کنان وارد شد. 

-وا، تغار جون! داری مشق می نویسی؟

تغار دمر شد. با نوک مداد کله اش را خاراند.

-نه، خانم مخاطب! در حال ترجمه یک داستان برای کودکان هستم. 

– وای خدای من! من کودک خیلی دوست دارم. دوستام بهم می گن کودک درونت زنده است.

تغار سرش را روی مچ دستش انداخت و به کارش ادامه داد. مخاطب خاص نگاهی روی برگه انداخت.

-تغارجون! چه داستانی رو ترجمه می کنی؟

-بی نوایان!

-بی نوایان؟ من بی نوایان، دوست دارم. اما قبلاً ترجمه شده. تازه بچگیای ما کارتونش هم بود. بیچاره کوزت…

-این ترجمه فرق می کنه. این ترجمه برای تقویت نبض ادبیات کودکه! میخواین براتون بخونم؟

-آره بخون!

مخاطب خاص روی صندلی نشست. چشمهایش را بست و به صدای پق و پهن تغار گوش داد.

تغار؛ لبه میز نشست. پاهایش را از میز آویزان کرد و خواند:

-تناردیه؛ پوشک ها را در مسافرخانه اش احتکار کرده بود. او اصلاً به فکر مردم نبود. ریزعلی خواجوی برای این که او را رسوا کند، نزد ژان والژان رفت و گفت:«جان! بیا امشب به انبار تناردیه دستبرد بزنیم و پوشک ها را بیرون بیاوریم و در بازار به قیمت ارزان بفروشیم.» ژان جواب داد:«ریز علی، جان مادرت مرا ول کن. من تازه از زندان آزاد شده ام. تازه این کارها مال رابین هود است، نه من! اگر یک وقتی خواستی چرخ درشکه ای را از چاله ای بیرون بیاوری من هستم. اما خداییش من را وارد این سری امور اقتصادی نکن که اصلاً حوصله اش را ندارم.» ریزعلی گفت:«آخه من چه طوری رابین هود را به بینوایان بیاورم. او برای خودش داستان و دستگاهی دارد. تازه من هم برای خودم داستان دارم، به خاطر مردم، فداکاری کرده ام و به داستان تو آمده ام.» ژان با خودش گفت:«عجب! نکند تو همان مردی هستی که پیراهنش را آتش زد و مسافران قطار را نجات داد؟» ریزعلی گفت:«بله، من همانم. حالا می آیی برویم انبار تناردیه؟» ژان سرش را پایین انداخت و گفت:«این مرد ایرانی تا مرا به سرنوشت شهرام جزایری دچار نکند، دست بردار نیست.» ریزعلی از ژان ناامید شد. ژان فقط به منافع ملی فرانسه فکر می کرد و اصلاً برایش مهم نبود در ایران چه می گذرد. ریزعلی از پنجره پشتی انبار وارد شد. انبار تاریک بود. ریزعلی؛ پیراهنش را آتش زد. انبار روشن شد. چه قدر پوشک! ریزعلی محو تماشای پوشک ها بود و با خود فکر می کرد، اگر اینها را به بازار ببرم، چه تعداد کودک به پوشک می رسند. ناگهان صورتش داغ شد. آتش پیراهن به بسته های پوشک سرایت کرده بود. انبار تناردیه در آتش سوخت. ریزعلی از همان پنجره پشتی بیرون پرید و به خانه رفت. فردا که می خواست پیراهن دیگری بخرد، قیمتش سه برابر شده بود.»

تغار؛ کشک از دور دهانش پاک کرد.

-چه طور بود خانم مخاطب خاص؟

مخاطب خاص خرّ و پف می کرد و با خودش حرف می زد:

-خدای من! خدای من! نبض کودک درونم. اِ وا نبضم!

پای ژن خوب

پای ژن خوب

یاسر سیستانی نژاد

طنزیماتچی

عضو کمیسیون اجتماعی مجلس گفت:«پای ژن خوب به استان اصفهان باز شده است.»

تغارناز گفت:«این که چیزی نیست. پای ژن خوب، مدتیه که به تغال نیوز هم باز شده!» تغار چشمکی زد و گفت:«آره! با وجود تغار اصیلی مثل تو ما دیگه مشکل کمبود ژن خوب نداریم. دیگه نباید از ژن های نامرغوبی مثل شاهد عینکی استفاده کنیم. دیدین که اخراجش کردیم، رفت.»

مخاطب خاص نیم چرخی زد و گفت:«البته من دلم برای شاهد جون تنگ شده. برای خنده خوب بود. ضمناً منم از خونواده اصیلی هستم. تغار اصیل فقط توی خونواده اصیل عمل میاد.» 

تغار که مجبور است تا روز عروسی هوای مخاطب خاص را داشته باشد، مبادا که تغارناز را از عروسی با او منصرف کند، با دستپاچگی گفت:«بله، بله، شما بسیار اصیل هستید. 

نسب شما به انسان های غارنشین می رسه!» مخاطب خاص دست هایش را به کمر زد. سرش را بالا گرفت. اخم کرد و نیم رخ به تغار زل زد و پرسید:«چی گفتی؟ چی گفتی تغارجون؟ نسب ما… غارنشینی؟» تغار منّ و منّی کرد و گفت:«نه، نه، منظورم تغار نشینی بود. یعنی اجداد شما روی اجداد تغارناز می نشستن!» مخاطب خاص سرش را به علامت تأیید پایین آورد و گفت:«اوهوووم!» تغارناز روبان صورتی اش را به تندی جا به جا کرد و گفت:«نه، هَلگِز اجداد مخاطی جون تغال نشین نبودن. اونا لُوی تخته سنگ می نشستن.» مخاطب خاص گفت:«ببخشید یعنی چی روی تخته سنگ؟» تغارناز دست از روبانش برداشت و کلافه گفت:«نمی دونم. همین جولی توی تالیخ خونده بودم یه چیزی گفتم. شایدم اجداد شما نبودن.» مخاطب خاص گفت:«معلومه که نبودن! ما و غار؟ ما از همون اول که همه آدما غارنشین بودن. کنار غار یه برج داشتیم به بلندی منار جنبون! قبل از اختراع کارت، اجداد من گرین کارت داشتن. شغل خوب. مدرک دکترا. مدیریت عامل شرکت های عمرانی. ژن خوب! می دونی که؟» کشک در چشمان تغارناز حلقه زد و گفت:«آلِه! می دونم!» 

و نگاهی از سر نا امیدی به تغار انداخت. 

 

عزراییل و صندلی مسوولیت

عزراییل و صندلی مسوولیت

یاسر سیستانی نژاد

طنزیماتچی

محمدرضا باهنر گفت:«فقط عزراییل باید برخی را از صندلی مسوولیت جدا کند.»

طنزیماتچی نوک قلم را محکم روی کاغذ گذاشت و نوشت:«جناب آقای شاهد عینکی! به موجب این حکم از سمت خود بازنشسته می شوید. پیش از آمدن عزراییل هر چه سریع تر از صندلی مسؤولیت خود جدا شوید.» نامه را داخل پاکت گذاشت و روی آن نوشت:«نشانی: افق، برسد به دست شاهد عینکی» شاهد عینکی به تخته سنگی در انتهای افق تکیه کرده بود و سرخی خورشید را نگاه می کرد. نامه را از دست باد گرفت و خواند. وحشت سراپایش را فراگرفت. نامه را در مشت فشرد و پابرهنه به طرف تغارنیوز دوید. طنزیماتچی از چارچوب به افق خیره شده بود. سایه دراز و لاغری را دید که به تغارنیوز نزدیک می شود. فهمید شاهد عینکی است. دست هایش را در جیب فرو کرد و بی خیال به درخت گلابی تکیه زد. شاهد عینکی نامه را به سمت طنزیماتچی دراز کرد. نفس نفس زنان گفت:«سلام قربان. مرقومه شما به دستم رسید. نوشتین از صندلی مسوولیت جدا بشم. اما تنها کسی که در تغارنیوز صندلی مسوولیت نداره، بنده هستم. شما خودتون شاهدین که بنده دائماً یا از پشت دیوار انجام وظیفه کردم و یا چارچوب تغارنیوز. احتمالاً این نامه مربوط به تغار تحلیلگره که باد با خود به افق آورده!» طنزیماتچی همان طور که پوست تنه درخت گلابی را لمس می کرد، گفت:«درست اومده!» و رویش را برگرداند و گفت:«قانون منع استخدام بازنشستگان شامل من و تغار نمیشه. اما درباره تو لازم الاجراست. یک کلمه زیر نامه بنویس، چشم و قال قضیه را بکن!» شاهد عینکی پشت کله اش را خاراند و گفت:«خُب! اگر بنویسم چشم، دیگه عزراییل کاری بهم نداره؟» طنزیماتچی خاک پاچه شلوارش را تکاند و گفت:«نه!» شاهد عینکی خودکار سر جیب طنزیماتچی را برداشت و پایین نامه نوشت:«چشم!» و امضا کرد.

طنزیماتچی؛ نامه را گرفت. شاهد عینکی به سرعت به طرف افق دوید. طنزیماتچی نامه به دست وارد تغارنیوز شد. تغار تحلیلگر زد زیر خنده! دو نفری خندیدند. قانون در مورد شاهد عینکی با دقت اجرا شده بود.     

 

مردان دلربا

مردان دلربا

یاسر سیستانی نژاد

طنزیماتچی

روزنامه شهروند درباره حضور اکبر عبدی، محسن مخملباف، جواد رضویان، محمود بصیری و… به عنوان بازیگر زن در سینمای ایران نوشت:«چه مردان دلربایی!»

تغار؛ کف دستش را روی دهانه اش گذاشته بود و به نمایشنامه ای فکر می کرد که به زودی قرار بود خلق کند. شاهد عینکی باید نقش ستون قصر پادشاه را بازی می کرد. طنزیماتچی و مخاطب خاص هم شاه و ملکه بودند. اما یک بازیگر زن هم نیاز بود تا علیه پادشاه توطئه کند. تغار نتوانست بازیگری برای این نقش پیدا کند. ناگهان فکری به سرش زد. با خودش گفت:«لباس زنانه به جناب طنزیماتچی می پوشانیم و می فرستیمش روی صحنه، مثل اکبر عبدی!» 

طنزیماتچی و مخاطب خاص و تغارناز زیر درخت گلابی تجمع کرده بودند و درباره تئاتر گفتگو می کردند. تغارناز می گفت:«به نظر من بلیت لو مِقدالی اَلزون تَل کنیم تا تغالا هم بتونن بیان.» مخاطب خاص می گفت:«نه همون 250 هزار تومن خوبه! با کلاسا بیان!» تغارناز گفت:«یعنی ما تغالا بی کلاسیم، مخاطی جون؟» مخاطب خاص گفت:«نه عزیزم، منظورم این نبود که!» تغار؛ از پنجره صدا زد:«دوستان تشریف بیارین پلاتوی تغارنیوز!» مخاطب خاص دستش را جلوی دهانش گرفت. ریز خندید و گفت:«پلاتوی تغارنیوز! خدا نَکُشَتِت تغاری!» گروه به تغارنیوز رفتند. تغار شروع به صحبت کرد:«ضمن عرض سلام و خسته نباشید خدمت دوستان. از آن جایی که بنده در حال نگارش نمایشنامه هستم و یک بازیگر زن کم داریم. بر آن شدم که یک مرد نقش زن را بازی کند. بدین ترتیب جناب طنزیماتچی در دو نقش پادشان و زن توطئه گر بازی می کنند. زن توطئه گر از در قصر وارد می شود و پادشاه را می کشد.» طنزیماتچی چشم غره ای رفت و گفت:«اولاً من چنین نقشی بازی نمی کنم. ثانیاً من چه طوری همزمان هم شاه باشم و هم زن و بیایم و خودم را بکشم؟» تغار؛ ستون فقراتش را خاراند و گفت:«فکر اینجاش رو نکرده بودم. خُب! می گیم شاهد عینکی زن پوش بشه و شما رو بکشه.» شاهد عینکی در چارچوب در ظاهر شد. پشت کله اش را خاراند و گفت:«من که ستون قصرم. اگه از جام تکون بخورم. قصر خراب میشه.» تغار خندید و گفت:«عجب هم توی نقشش فرو رفته. خب یه لحظه پادشاه رو بکش و برگرد سر جات که قصر خراب نشه. مرد دلربایی هم هستی.» و غش غش زد زیر خنده.

 تغارناز روبان صورتی اش را لمس کرد و گفت:«به نظر من مخاطی جون دو نقش بازی کنه. هم ملکه و هم زن توطئه گَل. بیاد پادشاه لو بکشه و بَلگَلده و بِلِه!» گونه های مخاطب خاص سرخ شد. با گریه گفت:«نه من دستم رو به خون جناب طنزیماتچی آلوده نمی کنم. من با ایشون در اول نمایش پیمان وفاداری بستم. ایشون مرد دلربایی هستن. می دونی؟» تغار گفت:«اما ملکه و زن توطئه گر دو تا شخصیت هستن که شما هر دو رو دارین.» مخاطب خاص فریاد زد:«یعنی من دو شخصیته ام؟ محاله. من هیچ اختلال روانی ندارم. من سالم سالمم.» و خشمگین از در تغارنیوز بیرون رفت. تغار دوباره دست بر ستون فقرات گرفت و با خود گفت:«مشکل تازه! حالا باید یک زن پوش هم پیدا کنیم که نقش ملکه رو بازی کنه.» و نگاهی به شاهد عینکی انداخت. شاهد عینکی چشم هایش را گرد کرد و گفت:«چرا این جوری نگاه می کنی؟» طنزیماتچی هم با چشم های گرد گفت:«راست می گوید چرا این جوری نگاهش می کنی؟ نکند انتظار داری این زن من بشود؟» تغار گفت:«نقش زن!» شاهد عینکی آهسته روی زمین خم شد. دمپایی هایش را به دست گرفت. دوید و در افق محو شد. موبایل تغارناز به صدا در آمد. گفت:«سلام عزیزم. باشه، باشه، اومدم» و از در بیرون رفت. طنزیماتچی زیر چشمی نگاهی به تغار انداخت. به طرف او خیز برداشت. تغار را سر و ته کرد و روی آن نشست. 

 

تئاتر لاکچری

تئاتر لاکچری

یاسر سیستانی نژاد

طنزیماتچی

صدای اصلاحات نوشت:«بلیت تئاتر 250 هزار تومان شد.»

طنزیماتچی رو به روی آینه تغارنیوز ایستاده بود و با خودش حرف می زد. دست هایش را به هوا می پراند. می نشست. می ایستاد. فریاد می زد. در همین حین، صدای خنده تغار و تغارناز را شنید که از در وارد می شدند. طنزیماتچی خودش را جمع و جور کرد. تغار سلام سردی کرد و روی میز کار نشست. تغارناز چشم خمار کرد و گفت:«سلام جناب طنزیماتچی؟ خوبین؟» طنزیماتچی با بی حوصلگی گفت:«بد نیستم!» تغارناز نگاهی به اطراف تغارنیوز انداخت و پرسید:«با کسی دعوا می کَلدین؟ صداتون تا کِنالِ دِلَختِ گلابی میومد!» شاهد عینکی سرش را از پنجره داخل آورد و گفت:«من خودم با همین دو تا چشم خودم دیدم که از صبح تا حالا داشت دیوونه بازی درمی آورد.» طنزیماتچی دست به پنجره برد و آن را محکم به هم زد و روی صندلی رو به روی تغار نشست. تغار رویش را برگرداند. تغارناز برای این که سنگینی فضا را بشکند گفت:«جناب طنزیماتچی! ما اِملوز لَفتیم لِستولان. دُلال اَلزون شده، اما کشک همون قیمت قبلیه.» طنزیماتچی با بی حوصلگی گفت:«بله، درسته.» و رو به تغار کرد و گفت:«تغار! یک پیشنهاد دارم.» تغار لب برچید و گفت:«من دیگه کار رسانه ای نمی کنم.» طنزیماتچی لبخند تلخی زد و گفت:«رسانه ای نیست!» تغارناز گفت:«وای، نکنه می خواین کشک فُلوشی باز کنین. من کشک خیلی دوست دالَم.» مخاطب خاص از چارچوب در گفت:«منم دوست دارم. من لواشک بیشتر دوست دارم.» تغارناز گفت:«وای سلام مخاطی جون. دلم بلات تنگ شده بود.» تغارناز و مخاطب خاص وسط تغارنیوز نشستند و درباره طعم لواشک و خواص کشک حرف زدند. طنزیماتچی روی میز خم شد و آهسته به تغار گفت:«رفیق! میای بریم توی کار تیاتر؟» تغار؛ صدایش را بلند کرد و گفت:«تیااااتر؟» مخاطب خاص و تغارناز یکصدا گفتند:«تیاتر؟!» مخاطب خاص انگشت سبابه اش را به دندان گرفت و گفت:«آخی، من از بچگی تئاتر دوست داشتم. توی دبیرستانم عضو گروه تئاتر بودم.» تغارناز گفت:«وای مخاطی جون، چه نقشی بازی می کردی؟» مخاطب خاص گفت:«قصه تئاتر، خونه مادربزرگه بود. من نقش تغار رو بازی می کردم.» طنزیماتچی با تعجب پرسید:«تغااار؟ چه جوری؟» مخاطب خاص گفت:«روی زمین می خوابیدم. دستا و پاهامو توی شکمم جمع می کردم و گرد می شدم. عین تغار. این جوری» و آمد که روی زمین دراز بکشد که طنزیماتچی با عجله گفت:«متوجه شدیم خانم مخاطب! نیازی به شبیه سازی نیست.» تغار رو به طنزیماتچی گفت:«خُب، گیرم که رفتیم توی کار تئاتر از من چه کاری ساخته است؟» طنزیماتچی گفت:«بد نیست بدانی که بلیت تئاتر 250 هزار تومان شده. اگر به این کار وارد شویم پول خوبی گیرمان می آید. تو باید یک نمایشنامه بنویسی. سخت هم نباشد. با دو سه تا بازیگر کار راه بیفتد. مثلاً زنی و شوهری و از این حرف ها. خودم نقش شوهر را به عهده می گیرم.» مخاطب خاص بالا پرید. دست هایش را روی گونه هایش گذاشت و با هیجان گفت:«منم نقش همسرتون رو بازی می کنم. البته با اجازه بزرگترا خصوصاً پدر و مادرم.» تغار گفت:«نه! نقش شوهر به شما نمیاد.» شاهد عینکی از لای پنجره گفت:«من نقش شوهر رو مثل آب خوردن بلدم.» طنزیماتچی به طرف در دوید تا شاهد عینکی را کتک بزند. شاهد عینکی دمپایی هایش را به بغل گرفت و به سمت افق دوید.

تغار که از خنده روده بر شده بود، گفت:«شما خیلی کتابی و لفظ قلم حرف می زنین! نقش شوهر به درد شما نمی خوره!» مخاطب خاص گفت:«من باید بپسندم که می پسندم. نظر من و جناب طنزیماتچی مهمه!» تغارناز گفت:«وای مخاطی جون! علوسی لاستی لاستی که نیست. تیاتره.. تو باید نقش هَمسَل ایشون لو بازی کنی.» مخاطب خاص نیشگونی از تغارناز گرفت و زیر لب گفت:«هیچی اولش راستی راستی نیست!»

تغار گفت:«من یک نمایشنامه می نویسم که جناب طنزیماتچی نقش یک پادشاه رو بازی کنه.» مخاطب خاص گفت:«منم میشم ملکه.» تغار گفت:«اینجوری مشکل کتابی حرف زدن طنزیماتچی هم حل میشه. فقط خانم مخاطب باید کتابی حرف بزنن.» مخاطب خاص با خنده گفت:«بسیااار خُب! ما چنین سخن می گوووییم.» تغار گفت:«این یارو شاهد عینکی رو هم میگیم نقش ستون قصر رو بازی کنه. نه حرکت داشته باشه و نه دیالوگ. که یه وقت وسط تئاتر فضولی نکنه.» 

همه موافق بودند. شاد و خندان از تغارنیوز بیرون می آمدند که مخاطب خاص رو به تغار کرد و گفت:«تغار جون! فقط توی نمایشنامه یه دیالوگ واسه من بذار که مهریه ام رو از جناب طنزیماتچی مطالبه کنم.»   

 

طنزیمات – کشک و لُنگ و نان خشک

کشک و لُنگ و نان خشک

یاسر سیستانی نژاد

طنزیماتچی

صدای اصلاحات نوشت:«قرمه سبزی 34 هزار تومان، چلوکباب 75 هزار تومان»

تغار و تغارناز 8 هزار تومان حاصل از فروش اسکناس یک دلاری طنزیماتچی را به رستوران بردند. گارسون؛ فهرست غذا را روی میز گذاشت. تغار؛ لبخند متأهلانه ای زد و گفت:«چی می خوری عزیزم؟» تغارناز سرش را پایین انداخت. لب هایش را غنچه کرد. زیر چشمی نگاهی به تغار انداخت و گفت:«هَل چی شما بخولی تحلیل جون؟!» تغار فهرست را نگاهی کرد و دهانه اش از تعجب باز ماند. تغارناز نگران شد و گفت:«وا خدا مَلگَم بده تحلیل جون! چِلا اینجولی شدی؟ سَندِلُم دهانه گلفتی؟» تغار؛ دهانه اش را به هم آورد و گفت:«من کشک می خورم؟» تغارناز گفت:«خب منم کشک می خولم!» تغار صدا زد:«گارسون!» گارسون بالای میز آمد و گفت:«بفرمایید قربان!» تغار گفت:«یک عدد کشک هامون لطفاً!» گاسون گفت:«دیگه؟» تغار گفت:«دیگه نداره؟ ما قرارمان بر این بود که لُنگ بپوشیم و نان خشک بخوریم. گفتیم حالا کشکی هم زده باشیم!» گارسون گفت:«ببخشید قربان! می تونم شغل شریفتون رو بپرسم؟» تغارناز گفت:«شما چه کال به شغل شلیف تحلیل جون دالین؟» گارسون کراواتش را تنظیم کرد و گفت:«آخه فقط مشتری های سی و هفت شغله ما از این حرفا می زنن!» تغارناز گفت:«ما سی و هفت تا شغل ندالیم. اما ژن مون عالیه. ما تغال های اصیلی هستیم.» گارسون تشکر کرد و رفت و با یک عدد کشک رامک برگشت. تغار گفت:«این که رامکه!» گارسون با دستپاچگی گفت:«بله، بله درسته. کشک هامون نداریم. امروز و فردا کشک رامک رو هم تمام می کنیم و راستی راستی همه مردم باید سی و هفت شغله بشن!» تغارناز گفت:«یعنی باید نون خشک بخولیم. بیچاله سی و هفت شغله ها! آدم جیگلش کباب میشه. حتماً باید بلیم توی کاخ سعد آباد حاشیه نشینی هم بکنیم!»

تغار گفت:«تغارناز عزیزم! این قدر ناامید نباش! ایشالا که سر و کارمون به اونجاها نمی کشه. تحلیل من اینه که مسوولان تلاش می کنن و نهایتاً همون لنگ و نون خشک نصیبمون میشه! اما مصیبت زندگی در سعد آباد رو خودشون با فداکاری به عهده می گیرن!» تغارناز گفت:«خدا خیلشون بده. چه مسوولای مهلبونی دالیم!» تغار و تغارناز اولین کشک مشترک دوران نامزدی شان را خوردند و سرخوش و شادمان به تغارنیوز برگشتند. در راه از آینده می گفتند و به حال سی و هفت شغله هایی دل سوزاندند که در سعد آباد روزگار سختی را می گذرانند.