پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۴:۱۲

روزگاری که گذشت

عبدالحسین صنعتی زاده
بخش چهلم
… با عجله همان چوبی که در سرش طاسچه ای بود برداشته و در کاغذهای مخصوص عطاری که در کاغذ گری نزدیک خانه ما از کهنه و گونی و برگ های پوسیده و پهن ساخته شده بود ریخته و پیچیده به دست بیمار می داد و پولش را دریافت می داشت. با آنکه آقا محمد چهل سال متجاوز از سنش می گذشت، مویی در صورتش دیده نمی شد و از فرط کشیدن تریاک صورتش مانند خواجگان بی مو بود و صدایش آهسته بود. چند روزی نگذشت که دواها را شناختم و حتی هر وقت آقا محمد مشغول تریاک کشیدن می شد کار او را من می کردم و برای آنکه مشتریان رم ننمایند به اصرار زیاد به مادرم گفتم که دستمالی در اطراف کلاهم بپیچد. در ظاهر برای آنکه گوش هایم از سرما محفوظ بماند اما در باطن می خواستم به حکیم باشی یعنی آقا غلامرضا شبیه شوم موقع رفتن به دکان هم سعی می کردم که مثل آقا غلامرضا راه بروم. کمی کمرم را خم می گرفتم و چنان راه می رفتم که گویی مردی سی چهل ساله هستم.
روزی آقا محمد برای آنکه به آزادی بتواند تریاک بکشد و کیف چرتش پاره نشود، دواها را یکی به یکی به من شناساند. دست روی خانه چوبی که جای خاکشیر گذارده بود گفت این ها خاکشیر است. به هر مزاجی سازگار است. اگر بیماری آمد و ما نبودیم چند مثقالی از این خاکشیرها را در کاغذی پیچیده و به دستش بده و یک تنبلو بگیر و باز دست روی خانه دیگری گذارده گفت این دوا شاتره است. اگر کسی اسهال داشته باشد چند مثقال از این شاتره را در کاغذی پیچیده به دستش بده بگو آن را در دو استکان آب مانند چای دم کند و بیاشامد. اگر روز بعد آمد و گفت خوب نشدم، از این خانه که در آن کلپوره است چند مثقال به او بده! اما کلپوره را نباید دم کرد بلکه در آب خیسانیده بعد شیره آن را از پارچه نازکی بیرون کنند و خلاصه هر روز نام دوا و طرز معالجه ای را می آموختم. بعداً متوجه خانه های چوبی که در عقب دکان بود شدم این خانه ها مرکب از ریشه های مختلف گیاهان و اشجار بود.
یک نفر دلاک همیشه رو به روی دکان ما قدم می زد و منتظر می شد که از هر کس که آقا غلامرضا بگوید خون بگیرد و یا اگر دندانش درد می کند با گاز انبری که همراه داشت آن را در بیاورد چون آقا غلامرضا به مناسبت طبابت از مراجعه کنندگان پولی دریافت نمی داشت و به همان فروش دوا قانع بود. هر روز سی چهل مشتری داشتیم.
بعضی از بیماران به آقا محمد پسر آقا غلامرضا بیشتر متعقد بودند و می گفتند پسرش از خودش حاذق تر است. آقا محمد با آن که سن و سالی نداشت متصل سیگار و تریاک می کشید. مرتب چای گرم و پررنگ خیلی شیرین می خورد. از اینکه به او بگویند آقا محمد خوشش نمی آمد و به من فهمانید که هر وقت او را بخواهم صدا کنم کلمه دکتر را در جلو اسمش بگویم و اگر کسی می آید و نباشد بگویم دکتر بالای سر مریضی رفته و نیم ساعت دیگر خواهد آمد.
در این دکه کوچک در زیر قوطی و جعبه های چوبی و گوشه و کنارش موشها در سوراخ ها لانه زیادی داشتند و صبح که درب دکه باز می شد موشها را می دیدم با کمال آزادی روی دواهای خشکیده جور واجور در جست و خیز بودند و همه جا را پر از فضله می کردند و آنقدر بی باک بودند که روز روشن در روی طبله و جعبه ها جست و خیز می کردند. و گاهی من مانند شکارچی کمین کرده با یک ضربه چوب سرطاس که دوا برمی داشتم آنها را می کشتم و خونشان جاری می شد عقیده پدر و پسر هر دو بر این بود که دوا هر چه تلخ تر و زمخت تر باشد اثرش بیشتر است اگر از یکی از بیماران می گفت که رفته ام به مریضخانه و دکتر انگلیسی به جای تریاک کشیدن و اینکه این سورمه های شما را در چشم خود بریز منع کرده سرهایشان را جنبانیده و با ترحم زیاد به آن بیمار نگریسته و می گفتند اینها دلشان به حال ما نسوخته می آیند به ایران جوهریات خودشان را با جان ما تجربه کنند.

به اشتراک بگذارید:





پیشنهاد سردبیر

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *