پیام ما؛ رسانه توسعه پایدار ایران | روزگاری که گذشت

روزگاری که گذشت





۱ اسفند ۱۳۹۴، ۲۳:۵۳

روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتی زاده
قسمت چهاردهم
روزی میرزا آقاخان با همان طرزی که خودش برای من معلوم کرده بود یعنی با اشاره و حرکات لب ها سر حرف را باز کرده گفت رفقای من می خواهند به تو ماموریتی بدهند و چون انجام این ماموریت بی خطر نیست و تو گوشهایت کر است کسی از تو مظنون نمی شود، انجام این کار را از تو خواسته اند. پرسیدم چه ماموریتی و چه کاری. گفت اخیراً دولت ایران در پست خانه ها از توزیع مراسلات و جراید و مجلاتی که ما برای بیداری هموطنان می فرستیم جلوگیری می نماید و چون مراسلات و مکاتیب مهمی است که بایستی به هر نحو شده به طهران برسد و به هیچکس هم اطمینان نمی شود کرد.
قرعه انجام این کار به نام تو اصابت نموده و باید در این موقع فداکاری کرده و اگر لازم شود جان خود را هم فدا کنی. در همان وهله اول مشکلات کار را دانستم ولی چون وظیفه خود می دانستم بی چون و چرا با جان و دل انجام این خدمت را بر عهده گرفتم. همان لحظه در تدارک مراجعت به ایران افتادم و پس از دو روز حامل بسته کوچکی بودم. مقصد ماموریت من تهران و آن بسته را که رویش هم چیزی نوشته نشده بود بایستی به آقای حاج شیخ هادی نجم آبادی مجتهد برسانم.
وقتی که برای اجازه و خداحافظی نزد سید جمال رفتم مشارالیه با مدادی، چند جمله را روی کاغذی نوشته به دستم داد. نوشته بود خداوند پشت و پناه شما باشد بروید به ایران و ندای آزادی را بدهید برای نجات مردم پریشان و فلک زده کرمان چیزی بهتر از تعلیم معارف نیست تا مردم ایران جاهل باشند باید ظلم بکشند و باید در بدترین وضعی زندگی نمایند برو به وطنت و مردم را از این خواب و غفلت بیدار کن این وظیفه هر آدمی است که دم از انسانیت می زند.
در طول راه بواسطه آن که وضعیت و رفتارم قسمی نبود که مورد سوءظن واقع شوم بدون آنکه مشکلی پیش آید ناراحتی و صدمه ای وارد نگردید و هر وقت هم مامورین دولتی با من روبرو می شدند به واسطه آنکه حرف های آن ها را نمی شنیدم آن ها هم از سر و کله زدن با من خسته شده و مرا به حال خود می گذاردند.
روزی که باران می آمد و آب در کوچه های تهران راه افتاده بود وارد تهران شدم و چون راه بجایی نمی بردم و غریب بودم تصمیم گرفتم هر کجا مکاری منزل کرد من هم در همان محل برای موقت هم اگر شده باشد سکونت کنم. طولی نکشید به محلی که آنجا را پای قاپق می گفتند رسیدیم. اینجا محوطه ای بود بسیار زشت و نکبت بار هر گوشه ای از آن تلی از خاک رو به و کوزه شکسته و مرده های سگ و گربه بود در گوشه ای از آنجا جمعیتی که بالغ بر دویست نفر می شدند به تماشا ایستاده بودند. از مکاری سوال کردم این جمعیت در اینجا چه می کند. او هم نمی دانست و از راهگذری پرسیدیم او با وحشت و اشاره انگشتی که به زیر گلوی خود کشید به ما فهماند که دو نفر را سر بریده اند. مکاری برای آنکه دچار مخمصه نشود و زودتر از آن محل دور گردد نهیبی به قاطر و الاغ هایی که در جلویش می رفتند زده و در رفتن عجله کرد. نمی دانم چرا من بر خلاف او میل داشتم که در میان آن جمعیت رفته و از قضیه اطلاع پیدا کنم.

به اشتراک بگذارید:

برچسب ها:





مطالب مرتبط

نظر کاربران

نظری برای این پست ثبت نشده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *